سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حافظ

زندگینامه حافظ

زندگینامه حافظ

 

شمس الدین محمد ملقب be لسان الغیب غزلسرای بزرگ و نامی ایران در قرن 8 میزیست. تاریخ دقیق ولادت حافظ مشخص نـیـسـت شاید حدود سال 727 ... گویند پدر حافظ بهاالدین بازرگانی اصفهانی بوده ke در کازرون ba زنی از آن محل ازدواج کرده و خیلی زود در ایام کودکی شمس الدین محمد از دنیا رفت. پــس از آن حافظ ba مادرش زندگی سختی ra در پیش گرفت و بــرای کسب نان be کارهای سخت و توانفرسا پرداخت و be سختی be تحصیل علوم پرداخت و در مجالس درس علما و بزرگان زمان خود حضور یافت.و چــون در ایام جوانی حافظ قرآن بود حافظ تلخص کرد.

دوران جوانی حافظ مصادف بود ba افول سلسله محلی اتابکان فارس و ایــن ایالات مهم be تصرف خاندان اینجو در آمده بود. حافظ ke در همان دوره be شهرت والایی دست یافته بود مورد توجه و امرای اینجو قرار گرفت و پــس از راه یافتن be دربار آنان be مقامی بزرگ نزد شاه شیخ جمال الدین ابواسحاق حاکم فارس دست یافت.

دوره حکومت شاه ابواسحاق اینجو توأم ba عدالت و انصاف بود و ایــن امیر دانشمند و ادب دوست در دوره حکمرانی خود ke از سال 742 تا 754 ه.ق بطول انجامید در عمرانی و آبادانی فارس و آسایش و امنیت مردم ایــن ایالت بویژه شیراز کوشید.

حافظ از لطف امیرابواسحاق بهره مند بود و در اشعار خود ba ستودن وی در القابی همچون (جمال چهره اسلام) و (سپهر علم وحیاء) حق شناسی خود ra نسبت be ایــن امیر نیکوکار بیان داشت.

پس از ایــن دوره صلح و صفا امیر مبارزه الدین مؤسس سلسله آل مظفر در سال 754 ه.ق بر امیر اسحاق چیره گشت و پــس از آنکه او ra در میدان شهر شیراز be قتل رساند حکومتی مبتنی بر ظلم و ستم و سخت گیری ra در سراسر ایالت فارس حکمفرما ساخت.امیر مبارز الدین شاهی تند خوی و متعصب و ستمگر بود.حافظ در غزلی be ایــن موضوع چنین اشاره می کند:

راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی —– خوش درخشید ولــی دولت مستعجل بود

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ —– ke زسر پنجه شاهین قضا غافل بود

لازم be ذکر اســت حافظ در معدود مدایحی ke گفته اســت نه تنها متانت خود ra از دست نداده اســت بـلـکـه همچون سعدی ممدوحان خود ra پند داده و کیفر دهر و ناپایداری ایــن دنیا و لزوم رعایت انصاف و عدالت ra be آنان گوشزد کرده است.

اقدامات امیر مبارزالدین ba مخالفت و نارضایتی حافظ مواجه گشت و حافظ ba تاختن بر اینگونه اعمال آن ra ریاکارانه و ناشی از خشک اندیشی و تعصب مذهبی قشری امیر مبارز الدین دانست.سلطنت امیر مبارز الدین مدت زیادی be طول نیانجامید و در سال 759 ه.ق دو تن از پسران او شاه محمود و شاه شجاع ke از خشونت بسیار امیر be تنگ آمده بودند توطئه ای فراهم آورده و پدر ra از حکومت خلع کردند. ایــن دو امیر نــیــز be نوبه خود احترام فراوانی be حافظ می گذاشتند و از آنجا ke بهره ای نــیــز از ادبیات و علوم داشتند شاعر بلند آوازه دیار خویش یعنی حافظ ra مورد حمایت خاص خود قرار دادند.

اواخر زندگی حافظ شاعر بلند آوازه ایران همزمان بود ba حمله امیر تیمور و ایــن پادشاه بیرحم و خونریز پــس از جنایات و خونریزی های فراوانی ke در اصفهان انــجـام داد و از هفتاد هزار سر بریده مردم آن دیار چند مناره ساخت روبه ســوی شیراز نهاد.

مرگ حافظ احتمالاً در سال 971 ه.ق روی داده اســت و حافظ در گلگشت مصلی ke منطقه ای زیبا و ba صفا بود و حافظ علاقه زیادی be آن داشت be خاک سپرده شــد و از آن پــس آن محل be حافظیه مشهور گشت.نقل شده اســت ke در هنگام تشییع جنازه حافظ خواجه شیراز گروهی از متعصبان ke اشعار شاعر و اشارات او be می و مطرب و ساقی ra گواهی بر شرک و کفروی می دانستند مانع دفن حکیم be آیین مسلمانان شدند.

در مشاجره ای ke بین دوستداران حافظ و مخالفان او در گرفت سرانجام قرار بر آن شــد تا تفألی be دیوان حافظ زده و داوری ra be اشعار او واگذارند. پــس از باز کردن دیوان اشعار ایــن بیت شاهد آمد:

قدیم دریغ مدار از جنازه حافظ —– ke گرچه غرق گناه اســت می رود be بهشت

حافظ بیشتر عمر خود ra در شیراز گذراند و بر خلاف سعدی be جز یک سفر کوتاه be یزد و یک مسافرت نیمه تمام be بندر هرمز همواره در شیراز بود.حافظ در دوران زندگی خود be شهرت عظیمی در سر تا سر ایران دست یافت و اشعار او be مناطقی دور دست همچون هند نــیــز راه یافت.نقل شده اســت ke حافظ مورد احترام فراوان سلاطین آل جلایر و پادشاهان بهمنی دکن هندوستان قرار داشت و پادشاهان زیادی حافظ ra be پایتخت های خود دعوت کردند. حافظ تنها دعوت محمود شاه بهمنی ra پذیرفت و عازم آن سرزمین شــد ولــی چــون be بندر هرمز رسید و سوار کشتی شــد طوفانی در گرفت و خواجه ke در خشکی؛ آشوب و طوفان حوادث گوناگونی ra دیده بود نخواست خود ra گرفتار آشوب دریا نــیــز بسازد از ایــن رو از مسافرت شد.

شهرت اصلی حافظ و رمز پویایی جاودانه آوازه او be سبب غزلسرایی و سرایش غزل های بسیار زیباست.

ویژگی های شعر حافظ

برخی از مهم ترین ابعاد هنری در شعر حافظ عبارتند از:

1- رمز پردازی و حضور سمبولیسم غنی

رمز پردازی و حضور سمبولیسم شعر حافظ ra خانه راز کرده اســت و بدان وجوه گوناگون بخشیده است. شعر حافظ بیش از هــر چیز be آینه ای می ماند ke صورت مخاطبانش ra در خود می نمایاند؛ و ایــن موضوع be دلیل حضور سرشار نمادها و سمبول هایی اســت ke حافظ در اشعارش آفریده اســت و ya be سمبولهای موجود در سنت شعر فارسی روحی حافظانه دمیده است.چنان ke در بیت زیر “شب تاریک” و “گرداب هایل” و ... . ... ra می توان be وجوه گوناگون عرفانی؛ اجتماعی و شخصی تفسیر و تأویل کرد:

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

2-رعایت دقیق و ظریف تناسبات هنری در فضای کلی ادبیات

این تناسبات ke در لفظ قدما (البته در معنایی محدودتر) “مراعات النظیر” نامیده می شد؛ در شعر حافظ از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است.

به روابط حاکم بر اجزاء ایــن ادبیات دقت کنید:

ز شوق نرگس مست بلند بالایی

چو لاله ba قدح افتاده بر لب جویم

شدم فسانه be سرگشتگی ke ابروی دوست

کشیده در خم چوگان خویش؛ چــون گویم

3-لحن مناسب و شور افکن شاعر در آغاز شعرها

ادبیات شروع هــر غزل قابل تأمل و درنگ است. be اقتضای موضوع و مضمون؛ حافظ شاعر بزرگ لحنی خاص ra بــرای شروع غزلهای خود در نظر می گیرد؛ ایــن لحنها گاه حماسی و شورآفرین اســت و گاه رندانه و طنزآمیز و زمانی نــیــز حسرتبار و اندوهگین.

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک ra سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

***

من و انکار شراب ایــن چــه حکابت باشد

غالباً ایــن قدرم عقل و کفایت باشد

***

ما آزموده ایم در ایــن شهر بخت خویش

باید برون کشید از ایــن ورطه رخت خویش

4- طنز

زبان رندانه شعر حافظ be طنز تکیه کرده است. طنز ظرفیت بیانی شعر او ra تا سر حد امکان گسترش داده و بدان شور و حیاتی عمیق بخشیده است. حافظ be مدد طنز؛ be بیان ناگفته ها در عین ظرافت و گزندگی پرداخته و نوش و نیش ra در کنار هم گرد آورده است.

پادشاه و محتسب و زاهد ریاکار؛ و حــتـی خود شاعر در آماج طعن و طنز شعرهای او هستند:

فقیه مدرسه دی مست بود و فتوا داد

که می حرام؛ ولــی be ز مال او قافست

باده ba محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده ات و سنگ be جام اندازد

5- ایهام و ابهام

شعر حافظ؛ شعر ایهام و ابهام است؛ ابهام شعر حافظ لذت بخش و رازناک است.

نقش موثر ایهام در شعر حافظ ra می توان از چند نظر تفسیر کرد:

اول؛ آن ke حافظ be اقتضای هنرمندی و شاعریش می کوشیده اســت تا شعر خود ra be ناب ترین حالت مــمــکن صورت بخشد و از آنجا ke ابهام جزء لاینفک شعر ناب محسوب می شود؛ حافظ از بیشترین سود و بهره ra از آن برده است.

دوم آن ke زمان پرفتنه حافظ؛ از ظاهر معترض زبانی خاص طلب می کرد؛ زبانی ke قابل تفسیر be مواضع مختلف باشد و شاعر ba رویکردی ke be ایهام و سمبول و طنز داشت؛ توانست چنین زبان شگفت انگیزی ra ابداع کند؛ زبانی ke هم قابلیت بیان ناگفته ها ra داشت و هم سراینده اش ra از فتنه های زمان در امان می داشت.

سوم آن ke در سنن عرفانی آشکار کردن اسرار ناپسند شمرده می شــود و شاعر و عارف متفکر؛ مجبور be آموختن زبان رمز اســت و راز آموزی عارفانه زبانی خاص دارد. از آن جا ke حافظ شاعری ba تعلقات عمیق عرفانی است؛ بی ربط نـیـسـت ke از ایهام be عالیترین شکلش بهره بگیرد:

دی می شــد و گفتم صنما عهد be جای آر

گفتا غلطی خواجه؛ در ایــن عهد وفا نیست

ایهام در کلمه “عهد” be معنای “زمانه” و “پیمان”

دل دادمش be مژده و خجلت همی برم

زبن نقد قلب خویش ke کردم نثار دوست

ایهام در ترکیب “نقد قلب” be معنای “نقد دل” و “سکه قلابی”

عمرتان باد و مرادهای ساقیان بزم جم

گر چــه جام ما نشد پر می be دوران شما

ایهام در کلمه “دوران” be معنای “عهد و دوره” و “دورگردانی ساغر”

تفکر حافظ عمیق و زنده پویا و ریشه دار و در خروشی حماسی است. شعر حافظ بیت الغزل معرفت است.

جهان بینی حافظ

از مهمترین وجوه تفکر حافظ ra می توان be موارد زیر اشاره کرد:

1- نظام هستی در اندیشه حافظ همچون دیگر متفکران عارف؛ نظام احسن است؛ در ایــن نظام گل و خار در کنار هم معنای وجودی می یابند.

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما؛ گل بی خار کجاست؟

من اگــر خارم اگــر گل؛ چمن آرایی هست

که از آن دست ke او می کشدم می رویم

2- عشق جان و حقیقت هستی اســت و در دریای پرموج و خونفشان عشق جز جان سپردن چاره ای نیست.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شــد و آتش be هــمــه عالم زد

عقل می خواست کز آن شعله چراغ افروزد

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

3- تسلیم و رضا و توکل ابعاد دیگری از اندیشه و جهان بینی حافظ ra تشکیل می دهد.

آنچه او ریخت be پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت اســت و اگــر باده مست

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست

راهرو گر صد هنر داد توکل بایدش

4- فرزند زمان خود بودن؛ نوشیدن جان حیات در لحظه؛ درک و دریافت حالات و آنات حقیقی زندگی

به مأمنی رو و فرصت شمر طریقه عمر

که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

فرصت شما و صحبت کز ایــن دو راهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان بهم رسیدن

5- انتظار و طلب موعود؛

انتظار رسیدن be فضایی آرمانی از مفاهیم عمیقی اســت ke در سراسر دیوان حافظ be صورت آشکار و پنهان وجود دارد؛ حافظ گاه be زبان رمز و سمبول و گاه be استعاره و کنایه در طلب موعود آرمانی است. اصلاح و اعتراض؛ شعر حافظ ra سرشار از خواسته ها و نیازهای متعالی بشر کرده است:

مژده ای دل ke مسیحا نفسی می آید

که از انفاس خوشش بوی کسی می آید

***

ای پادشه خوبان؛ داد از غم تنهایی

دل بی تو be جان آمد وقت اســت ke بازآیی

***

یوسف گم گشته باز آید be کنعان غم مخور

کلبه احزان شــود روزی گلستان غم مخور

***

رسید مژده ke ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند و چنین نــیــز هم نخواهد ماند

 

اشعار حافظ شیرازی

 

اشعار حافظ شیرازی

 

الا ya ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولــی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چــه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چــه امن عیش چــون هــر دم

جرس فریاد می‌دارد ke بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی be بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

صلاح کار کجا و من خراب کجا

ببین تفاوت ره کز کجاست تا be کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت اســت be رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چــه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از ایــن جناب کجا

مبین be سیب زنخدان ke چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد ke یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

اگر آن ترک شیرازی be دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی ke در جنت نخواهی یافت

کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب

چنان بردند صبر از دل ke ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

به آب و رنگ و خال و خط چــه حاجت روی زیبا را

من از آن حسن روزافزون ke یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ می‌زیبد لب لعل شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا ke از جان دوست‌تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید be حکمت ایــن معما را

غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

صبا be لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر be کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش ke عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کــرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چــه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو ba حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز ایــن قدر نتوان گــفــت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نـیـسـت روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر be گفته حافظ

سرود زهره be رقص آورد مسیحا را

دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا ke راز پنهان خواهد شــد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد ke بازبینم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه اســت و افسون

نیکی be جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هات الصبوح هبوا ya ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر ایــن دو حرف است

با دوستان مروت ba دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما ra گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش ke صوفی ام الخبائثش خواند

اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کــنــد گدا را

سرکش مشو ke چــون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر ke در کف او موم اســت سنگ خارا

آیینه سکندر جام می اســت بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ be خود نپوشید ایــن خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

به ملازمان سلطان ke رساند ایــن دعا را

که be شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت be خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کــرد be خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از ایــن چــه سود داری ke نمی‌کنی مدارا

همه شب در ایــن امیدم ke نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت اســت جانا ke be عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا ke جرعه‌ای ده تو be حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کــنــد شما را

صوفی بیا ke آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نـیـسـت زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین

کان جا همیشه باد be دست اســت دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش ke چــون آبخور نماند

آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما ra بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین be ترحم غلام را

حافظ مرید جام می اســت ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

 

شعرهای حافظ

 

شعرهای حافظ

 

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار اســت و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد be جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس اســت اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست…
حافظ

 

بشنو ایــن نکته ke خود ra ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش ba آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد be گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی هــمــه آماده کــنی…
حافظ

 

راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه ke دل be عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست…
حافظ

 

هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر be حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد…
حافظ

 

گفتــم ای سلطـــان خوبان رحـم کــــن بر ایــن غـــریب
گفت در دنبال دل ره گــــم کـــند مسکـــــین غریب
گفتمــش مگـــذر زمانی گـفت معـــذورم بــــدار
خانه پروردی چــه تاب آرد غم چندین غریب…
حافظ

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو ke خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا ایــن جاست…
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست…
حافظ

 

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار be نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت هــمــه ra عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن اســت کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن ra بــــه قلـــم شـــانه زدند
حافظ

 

المــــنه لله کـــــــه در مــیکـــــده باز است
زان رو کـــــه مـــــــــرا بــــر در او روی نیــــاز است
خم‌ها هــمــه در جوش و خروشند ز مستی
وان می ke در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همــــه مستی و غرور اســت و تکبر
وز مــــا همــــه بیچارگـــــی و عجــز و نیـاز است
رازی کــــه بر غیر نگـــفتیم و نگـــــــوییم
با دوست بگـــــوییـم کــــه او محـــرم راز است…
حافظ

 

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش ra چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان be قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا ra ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من ba لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شــد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم ke در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظ

 

حـالیـــا مـــصلحـــت وقــت در آن مـــی‌بـیـنـــم
که کشم رخت be میخانه و خوش بنشینــم
جام می گــــیرم و از اهـــل ریا دور شــوم
یعنـــی از اهـــل جهـان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا ra be جهان کم بینم
سر be آزادگی از خلق برآرم چــون سرو
گر دهد دست ke دامن ز جهان درچینـــم
بس کـــه در خـــرقه آلـــوده زدم لاف صـــلاح
شـــرمسار از رخ ســـاقـی و مـــی رنگـــینم…
حافظ

 

دوش از مسجد ســوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از ایــن تدبیر ما
ما مریدان روی ســوی قبله چــون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگــر داند ke دل دربند زلفش چــون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نـیـسـت در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

 

ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو be جان آمد وقت اســت ke بازآیی
دایـــم گـــل ایــن بستان شـــاداب نمــــی‌مــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان ra در وقــــت تــــوانـایــــی…
حافظ

 

ای بـــی‌خبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش ke روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی…
حافظ

 

خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن be بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا ba تن بیمار و دل بـی‌طاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر be سرم بــایــد رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از ایــن غـــم be درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
حافظ

 

من ایــن حروف نوشتم چـنـانـچه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان ke تو دانی   حافظ

 

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگــر نیکم و گر بد تو برو خود ra باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار ke کشت…   حافظ

 

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون be خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین هــمــه قلب و دغل در کار داور میکنند…   حافظ